یه روزایی هم هست دلت میخواد نصف آدمایی رو که میشناسی، غریبه میبودند. نه که دلیل خاصی داشته باشیا؛ نه، همین طوری. این که از بودن خسته میشی و میخوای نباشی، حداقل کمتر از قبل باشی.
البته الان که میبینم خیلیم بیدلیل نیست. ترجیح میدی برا یه تعداد معدودی میتونستی بیشتر وقت بذاری، نه این که وقت و انرژیت پخش شدهباشه و از این که برای اون افراد نتونستی اون طور که باید -حداقل چیزی که خودت توی ذهنت تعریف کردی- وقت بذاری، ناراحت باشی.
اما این طوری هم یه جای کار میلنگه؛ چون اگه بعضا یه سریا این وسط نبودن، یه سریای دیگه که الان هستن -و باید باشن- هم نمیبودن. بعد خب قضیه پیچیده میشه دیگه؛ و راه فراری هم ممکنه پیدا نکنی در لحظه.
خوشحال میشم زودتر به یه جایی برسم که وضعیت این نباشه.
***
یه روزایی هستن که «قشنگ» میگذرن؛ یه آدمی هم اون وسط نمیدونی چی میشه که تصمیم میگیره دلت رو ببره... دوستداشتنین این روزا؛ حتا اگه شبش بزنه به سرت و قاطی کنی، بازم یه گوشهای از ذهنت ثبت شدن طوری که باید و وقتی یادشون میافتی، یه نوری تو قلبت بالا و پایین میپره. :}
عکسنوشت: حالِ خوب [نقطه، سر خط]
پ.ن: تا یادم بماند، چه گذشت بر ما. [بازارچهی نود و پنج؛ بیستم بهمن]
دنیای آبی یک ماهی قرمز...برچسب : نویسنده : thenegzo بازدید : 247