[پارت اول]
هر اندازه هم بخوام دربارهی «مرگ» حرف بزنم، امکانناپذیره؛ اما خود موضوع غیرقابلفراره و حتمی. و حالا نخوام دربارهی اکثر آدما حرف نزنم، خودم.. خودم هم وقتی یه چیزی میشه و یادش میافتم، مغزم -شاید- تمام سعیش رو میکنه تا موضوع رو عوض کنه. و شاید هر بار به خودم لعنت فرستادم سر این کار.
[پارت دوم]
با گذشت روزها و ماهها، با گذشت احساسات مختلف و شدتشون نسبت به یک آدم و کلا بقیهی آدمهایی که میآن و میرن تو و از زندگیم، همچنان ته قلبم در مورد یک سری آدم معدود احساس ثابتی وجود داره و با وجود فاصلهها و ندیدنها از بین نرفته و عمیقا خوشحالم از بودنشون.
میدونم نمیبینی اینجا رو -خب حالا، نود و نه درصد- ولی امروز هم از اون روزایی بود توی این دو سال که بینهایت دلم واسه بیشتر بودنت تنگ شد. تو یه طیفی از رنگهای ملایم؛ نمی تونم رنگ خاصی رو در نظر بگیرم، اما مطمئنم که ملایمی. فکر کردن بهت آرامشبخشه.
نمیتونم بیشتر توصیفت کنم، ورای کلمههای منای تو...
پ.ن.: «شما معجون طیالارض ندارین من از این شهر برم؟»
+ای فرد کامنت-خصوصی-گذارنده! :)) خوشحالم کردی کلی. :} بیشتر بیا اینورا.
دنیای آبی یک ماهی قرمز...برچسب : نویسنده : thenegzo بازدید : 135