سر شبی داشتم قسمتایی که از بعضی کتابا تو دفترم نوشته بودم رو میخوندم و رسیدم به این، «و من؟ تنها بودم. تنها، همانطور که به دنیا آمده بودم. از درون تهی بودم، ... .»* نمیدونم. یه روزایی که مجبورم تو خونه بمونم و بیرون نرم ممکنه به چنین حالی منتهی بشه، حالا با شدت کمتر/بیشتر. ولی خب وقتی چند روز تو خونه باشم و بیرون نرم، تقریبا به مرز جنون میرسم. و امروز هم از اون مواقعی بود که عمیقا نیاز داشتم با آدما حضورا معاشرت کنم و از خونه برم بیرون، و نمیشد. و اون احساس نیاز همچنان پابرجاست نسبت به چند ساعت قبلتر هم و واقعا نمیدونم در چنین مواقعی باید چی کار کرد وقتی به یه کلافگی، آشفتگی، یا شایدم جفتش ختم میشه.*خورشید را بیدار کنیم - ژوزه مائورو د واسکنسلوسبعدترنوشت: معمولا وقتایی که کلافهم، هی میرم سراغ گوشیم و از واتساپ به تلگرام، به اینستا، همینطوری اینور اونور میرم و تهشم هیچی چون خبری نیست. and I hate it حقیقتا. بخوانید, ...ادامه مطلب
دیروز که با فاطمه حرف میزدم، یه پستی از یه کانالی فرستاد که داشت از مضرات تنهایی بیش از حد میگفت؛ نمیدونم چی شد چند ساعت بعدش پاکش کرد اون کاناله. جفتمون توافق داشتیم سر حرفی که درباره تنهایی میزد؛ یهکم بعدش ولی داشتم با خودم فکر میکردم این نوشته تنهایی بیش از حد، بیش از حد یعنی چهقدر؟ الان میتونم حساب کنم این وضعیت بیش از حده یا زوده هنوز؟ چون فکر کنم نسبی باشه تهش و آدم به آدم فرق نکنه؛ اونم وقتی که چند روز تو خونه باشم و کسی رو نبینم اینچنین میشه. نمیدونم خلاصه. رفته بودم تو کاناله و یه پیام دیگهش رو دیدم که نوشته بود «نباید تنها چیزی که منو بغل میکنه، سگ سیاه افسردگی باشه.»؛ و خب، مود این چند روزم دقیقا همینه. دیروز اون موقع که دیدمش برا فاطمه فرستادم و خندیدیم و رد شدیم و اینا؛ ولی بعدترش نیاز داشتم برا یکی بفرستمش واقعا و بگم اینو بهش، ولی هر طور حساب کردم، نباید این کار رو میکردم. به اینم فکر کردم بیام اینجا بنویسم، ولی دیدم نه. چرا نباید برای کسی میفرستادم؟ بهخاطر عذابوجدانی که بعد از گفتن این حسها به کسی میگیرم، که چرا باید یکی متحمل انرژی منفی بشه و یه وقتایی درمیمونم از حرف زدن سر همین. اینجا هم که نمیدونم چی شد الان دارم مینویسم، شاید تاثیر حرف دیروز کوثر رو ناخودآگاهمه که میگفت برا خودت بنویس، چون خب فکر نمیکنم خیلی کسی از اینورا رد بشه یا اگرم رد شه مخاطب مستقیمی باشه و چیزی رو بخواد به خودش بگیره. بخوانید, ...ادامه مطلب
دیشب وقتی داشتیم راه میرفتیم، بهش گفتم اگه قرار نبود برم سفارت به این زودی از خونه نمیاومدم بیرون و شاید دو هفته میگذشت از سری قبل، یهطوری که از زیادی تو خونه موندن دیگه نمیتونی بیای بیرون در عینی که واقعا نیاز داری به بیرون رفتن. دیشب آخرای شب بود داشتم فکر میکردم حالا شاید دو هفته نمیشد چون احتمالا فردا مجبور باشم برم جایی ولی خب فکر نکنم خیلی چیزی از ماجرا کم کنه. دیروز بعد ۱۰ روز رفتم بیرون و it was a lot for me. احتمالا نگرانی اینکه راه رفتن تو این هوا مریضمون نکنه بود، ولی خب واقعا دلم میخواست راه بریم تا بریم بشینیم یه جا. بهلطف فوتبال پرنده هم پر نمیزد تو ولیعصر. , ...ادامه مطلب
«عزیزجون همیشه میگفت هر آرزویی داشتهباشی بین خواب و بیداری اگه از خدا بخوای بهت میده.» این روزام مثل خواب نیستن؛ ولی بیداریم تعریف مناسبی نیست واسهشون. یه چیزیه اون وسطا، یه مصداقیه واسه «تعلیق». پ.ن: بیستویک ساعت. بهنظرم یهکم مسخرهست که استرس دارم. عجیبه. *** بعدا نوشت: یه سری تجربهها و اتفاقا عجیبن، یهطوری که «نمیتونیم راجع بهش حرف بزنیم». -حوالی یک روز بعد-, ...ادامه مطلب
بعضی غمها هم یهطورین که قابل توضیح نیست میزان و عمقشون؛ حالا دلیلشون مورد بحث نیست، مهم میزان عمق و درونی بودنشونه. و بعدش به یه زمانی نیاز هست تا اصطلاحاً ریکاوری اتفاق بیفته، ولی از قضا چنین وق, ...ادامه مطلب
روزشمار گذاشتم بشینم ببینم کی دیگه اسماً نمیتونم بچه باشم؟ :-آه «خبر از خویش نداری که کجایی در خواب».. «ما دنبال جوابیم؟ چه جوابی..؟» گم شدیم، خیلیم بد گم شدیم. تو همهچی هم گم شدیم. «کاش حداقل میتونستی گریه کنی. آدم میاومد بغلت میکرد!»..., ...ادامه مطلب
دنیا کوچیکه، خیلی خیلی کوچیک. پ.ن: بچههان که دنیا رو قشنگ میکنن وگرنه که آدم بیرحمترین موجوده. حس قشنگی دارم نسبت به روز کودک. قطعا روز مبارکیه. :] *بهوقت دقایق پایانی آخرین روز کودک برای او*, ...ادامه مطلب
چرا انقدر زود بزرگ شدیم ما؟, ...ادامه مطلب
پنجاه و شش. به غیر از شبایی که یادم میره، وقتاییم که ناراحت باشم، کرم نمیزنم به دستام؛ اونام باید بفهمن بههرحال که همه چیز اون طوری که میخوان پیش نمیره. + تاریخ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶ ساعت 22:46 نویسنده ماهی , ...ادامه مطلب
ینی انقدر زیاد شدیم که یه مدتیه خدا داره دونهدونه آدما رو میبره تا جا باز بشه برا بقیه..؟ چی شدیم ما؟!, ...ادامه مطلب
اگه فکر میکنی میتونی کسی رو برای خودت داشته باشی، سخت در اشتباهی؛ چون آدما برا خودشونم نیستن، چه برسه به تو! پ.ن: صبح میخواستم بیام پست بذارم، ولی نیومدم؛ الانم اون چیزی رو که صبح میخواستم، ننوشتم. شاید بمونه برا بعداً، یا هیچ وقت., ...ادامه مطلب
خیلی وقته که بدبخت شدیم؛ سیوشیش سال اصلا کم نیست، اصلا! درسته چیز خاصی از بهشتی نمیدونم، ولی میدونم خیلی بزرگ بود و مثلش نخواهیم داشت -حداقل تا مدتها-... یکی باشه که اون موقع برگرده بگه تو آیههای قرآن چیزی درباره اینکه زن نمیتونه رییس جمهور بشه نیست و دلایلی که توی روایاتن قانعش نمیکنه -یا همچین چیزی-؛ چهطور انقدر بزرگ و فهمیده بود؟! #ترورسرچشمه, ...ادامه مطلب